از روزهای 1410 برای روزهای  1390

آن سال را خوب یادم هست. آن روزها مجبور بودیم وقتی از خانه می آییم بیرون اول مطمئن شویم کارت سرویس را برداشته ایم یا نه!

آن سالها دغدغه های کوچک داشتیم . می تونستیم سر بی اهمیت ترین چیزها از خنده غش و ضعف کنیم . دغدغه ی اینکه قانون هایمان را سیمی کنیم. من تمام ذوقم این بود که یک بار یکی از قانونهایم پاره شود و ورق ورق.ترم هفت بود که برای اولین بار یکی از قانونهایم پاره شد.

 من کفشهای بوت ساق بلند خریده بودم و تمام ذوقم این بود که  آن شلوارهای به قول مادرم" تنگ لولو "بپوشم که راضیه می گفت زشت است و به این فکر می کردم چطور می شود یک تکه موکت چسباند ته پاشنه اش که صدا ندهد .

دغدغه مان این بود که برای امتحان پایان ترم درس نخوانده ایم و فکر می کردم احمق ترین آدم همان مراقبی ست که یکبار قانون یکی از همکلاسی ها را پاره کرد .

یاد روزی افتادم که زیر باران یه پلاستیک فریزی روی سرم انداخته بودم و آب از لباسهایم می چکید و توی حیاط دانشگاه قدم می زدم وقتی رسیدم خانه ، نگاه مادرم طوری بود که ترسیدم نکند مرا هم ،همراه لباسهایم از روی بند آویزان کند!

حالا صبح هایی که می خواهم به دفتر کارم بروم با صورت خواب آلود  از پنجره آسمان را نگاه می کنم و اگر هوا ابری باشد اولین چیزی که بر می دارم چتر مشکی ام است و شال بافت سر می کنم و بخاری ماشین را روشن ،که مبادا سردم بشود.

گاهی فکر می کنم جا مانده ام . در یکی از همان روزهای کودکیم ، نوجوانی ام ، جوانی ام. در آن کلاسی که استادش از خنده غش می کرد و نمی دانست چرا!

در همان روزی که ماهی قرمز عیدمان را آوردم و انداختم توی حوض دانشگاه و تا چند وقت با راضیه و معظمه می رفتیم جلوی حوض بست می نشستیم و منتظر بودیم کسی بگوید: پیدایشون کردم .ایناهاشن .

در همان روزهایی که در مجتمع اسکان با راضیه بالا و پایین می رفتیم تا کارهای نشریه را تمام کنیم و آخرش چه راحت نشریه را از دستمان در آوردند و من فهمیدم در این دنیا هیچ چیز برای آدم نمی ماند حتی اگر حق انتشار چند کاغذ پاره باشد.

من در کلاس 7، 5، 10 ،11 ... جا مانده ام و هنوز ردیف آخر می شینم.

حالا فکر می کنم مهم نیست چه کفشی بپوشم مهم این است که با آنها به کجا بروم .

اینکه  همه مان روزهایی تصمیمات احمقانه یا درستی برای زندگیمان گرفته ایم مثل همین موکلانی که هر روز با آنها برخورد دارم.راه هایی رفته ایم که اگر زمان به عقب برمیگشت و راه دیگری را انتخاب می کردیم زندگیمان طور دیگری رقم می خورد .

این روزها کمتر می خندم .کمتر سر به سر اطرافیانم می گذارم .دیگر برای تعریف یک خاطره تنبلی ام می آید از جایم بلند شوم و صحنه را بازی کنم. این روزها نگران همان چند خال سفید میان موهای جلوی پیشانی ام هستم و با کاسه ی رنگ در خانه تردد می کنم. و صحبتهایم در مورد این است که چطور می شود رنگ فرنی را صورتی کرد و تنبیه بدنی واقعا روی تربیت بچه ها تاثیر مثبت دارد ! چقدر در خورشت قرمه سبزی  گشنیز ریخت خوب است؟

حالا تمام قانونهایم پاره است . زنگ خور هایم آدمهایی هستند که یا خودشان در زندگی اشتباه کرده اند یا گرفتار اشتباهات دیگرانند.

تنبلی ام بالا و پایین رفتن از پله های ساختمان دادگستریست.

ولی هنوز هم گوشه ای از ذهنم می پرد .

می پرد به 20 سال پیش روزهایی که دختری ردیف آخر کلاس می نشست و با گوشی اش انگری برد بازی می کرد و هر چند وقت یک بار سرش را می آورد بالا و به حرفهای استاد سر تکان می داد و توی کتاب دوستانش یادگاری می نوشت.

دیروز، روز دانشجو را به برادرزاده ام تبریک گفتم ولی ته دلم آرزو کردم به روزهایی برگردم که یک نفر این روز را به من...

مورخه ی 1410

امضا م.ح

پ.ن:روزتون مبارک! همیشه مثل خاطره های خوب دانشجویی ، شاد بمانید .با دغدغه های کم رنگ!

پ.ن: جوانه ی عزیز تولدت مبارک ! ایشالا صد ساله شی.

رسول اکرم (ص):

" تَعافَوا تَسقُطِ الضَّغائِنُ بَينَكُم "
" از يكديگر گذشت كنيد، تا كينه‏هاى ميان شما از بين برود."


 همکلاسی های محترم؛ جهت رفع کدورت هایی که مطمئنأ ناخواسته اتفاق افتاد و اینکه این مسائل ارزش از بین رفتن اتحاد دوستان و ناراحتی همکلاسی های محترم را ندارد و از آن جایی که بنده مطمئنم همه دوستان بسیار بزرگوار بوده و بدون بجث مجدد در این خصوص اتفاق اخیر را تمام شده محسوب کردند و اگر هم پاسخی بوده در تقابل با نظر سایرین بیان شده است؛ این پست برای رفع این ناراحتی ها نوشته میشود.

امید که دوستان از اتفاقات سهوی اخیر گذشت نمایند؛ گذشتی زیبا ، بدون سرزنش و تندی

با این آرزو که خداوند از سر تقصیرات عمدی و سهوی همه ما گذشت نماید ؛ دوستان باگذشتی که به حرمت 3 سال همکلاسی بودن و این ماه عزیز بدون ناراحتی و با قلبی مطمئن از کل اتفاق اخیر با تمام حواشی گذشت مینمایند و مانند گذشته اما این بار با حفظ احترام و اخلاق وبلاگ گروهی حقوقدانان 87 رو همراهی خواهند کرد ؛ در قسمت نظرات صلواتی بر محمد(ص) و آل محمد(ص) بفرستند.

  

خاطرات دانشجویی: سیب زمینی چیست؟

هوا رو به تاریکیه. ایستادم تو ایستگاه فنی منتظر سرویس . چند تا دانشجوی کوله به دوش دیگه هم دارن رفت و آمدl رو تعقیب می کنن.

یک دفعه صدای هوی بلندی به گوش می رسه . یه سرویس دانشگاه آزاد در حالی که دانشجوها تا خرخره اش سوار شدن و دست و پای چند نفرن بیرون سرویس جا مونده و داره تو هوا تاب می خوره ،عین یه بسته ی پرس شده ی انسانی نزدیک می شه .

همه دانشجو ها با تمام وجود هو می کشند و به در و دیوار اوتوبوس می کوبند .

یه عده ای هم شعار می دن" خاک تو سر ســـــــــراســـــــــــــــری!!"

ما هم خونسردی خودمونو حفظ می کنیم و فقط برای حفظ آرامش ، نه چیز دیگه،عین سیب زمینی نگاشون می کنیم. بنده از همین تریبون از محققین دعوت می کنم برای تعریف سیب زمینی انسانی هر از چند گاهی به دانشگاه ما سر بزنند!!

پ.ن: کی گفته این پست قصد اخلال در نظم عمومی رو داشت؟

عکس جنبه ی تزیینی دارد