سلام دیدم تو قسمت ترین ها اوضاع ناجور گفتم یه خاطره بنویسم تا به این بهانه هم بخندیم هم اون حرفها تموم شه:شب پنجشنبه بود با یکی از دوستان رفتیم پردیس شهداء دیدم خیلی سوت وکور.رفتم از توی سطل آشغال جلو مسجد برادران یه بطری دوغ پیدا کردم تا باهاش یه مقدار رو قبر آب بریزیم ویه دستی روش کشیده باشیم. درهمین اثناء فکری به ذهنم رسید.بطری رو آب پر کردیم وبرگشتیم خوابگاه مستقیم رفتم اتاق یکی از بچه ها و گفتم فلانی رفته بودیم جایی روضه این واسه تو آوردم وگذاشتم بالا تختش.تا دو سه روز خبری ازش نشد حسابی ترسیده بودیم که نکنه بلایی سرش اومده باشه وبعد دوسه روز اومد دیدیم سالم سالم.همه بچه های اتاق تا دیدنش هم ذوق می کردن هم میخندیدن.وقتی بهش گفتیم چی شده نمی دونست ظاهرش حفظ کنه که کسی بهش نگه بی جنبه یا داد وهوار کنه. خلاصه الان میگه هر وقت از جلو مسجدرد میشم و  چشمم  میفته به آقایون که دارن تو حوض وضو می گیرن وتصور میکنم که آب ریش خوردم دلم بالا میاد...... امیدوارم بحثها تموم شه.ممنونم