دلنوشت_خودنوشت .....
تا کی باید اشک پدری را که شرمنده بچه هاشه ببینم ....پدری که از شرمندگی دوست نداره برگرده خونه....پدری که از صبح تا شب سگ دو میزنه اما آخرشم هنوزززز هشتش گرو نهشه....پدری که میگه نمیخوام با بچه هام چشم تو چشم بشم....واسه همینم شبا وقتی میرم که خوابن و صبحام وقتی میزنم بیرون که .....
پدری که دلش برای به آغوش کشیدن فرزندش تنگ شده اما هنوزم روش نمیشه زود بره خونه...پدری که دل شکسته است و توی تنهایی اشک میریزه.....پدری که دلش برای خنده های بچه هاش وقتی لباس نو به تن میکنن تنگ شده....پدری که 10سال پیرتر از سنش میزنه...پدری که ! پدری که !
امروز ( چند ماه پیش تورفاه سمنان ) پسر بچه ای را دیدم که پفک بدست و خندون اومد سمت مادرش گفت میشه اینو بخریم؟ مادرش گفت عزیزم میریم اونور خیابون اون مغازهه بزرگترشو داره....پسر بچه با سادگی تمام بدون هیچ گله ای قبول کرد...پفک را برگردوند...اما تلخیه لبخندشو میشد فهمید....شاید خوشحال بود ازینکه مادرشو درک کرده...شایدم احساس غرور میکرد.....و شاید متوجه شده بود که اونور خیابون مغازه ای نیست. پس پفکی هم نیست...مادر میخواست حفظ آبرو کند ترسیدم که پفک را بخرم و بدم به پسر بچه....تو این فکر بودم که ی آقایی از پشت داد زد و مادر را مورد خطاب قرار داد که " خانوم اگه چیزی نمیخری وقت بقیه را نگیر...مردم که مسخره شما نیستن" ....(جدیدا وقت تو مملکت ما گرانبها شده )
رفتند و نگاه من هم به دنبال آنها رفت و رفت... و فکرم ماند پیش کودکی که پفک تنها آرزوی بزرگش بود...
کاش میتونستم بفهمم که چرا خدا ی عده را بقدری پولدار آفریده که خرج الکی میکنن و ی عده ام.....آخه من حکمت این موضوع را نمیفههممممممم......